Saturday, September 17, 2011

نمایشگاه عکس در بعد از ظهر پنجشنبه

ساعت دو بعد از ظهر بود مهدی برایم زنگ زد. بعد از احوال پرسی، مهدی گفت: ساعت 4 افتتاح نمایشگاه عکس در باغ بابر در قصر ملکه است. می توانی بیایی؟ خواستم بگو که .... گفت: مرکز فوتو ژورنالیزم چشم سوم نمایشگاه عکس را تحت نام « افغانستان جدید از چشم افغان ها» بر گزارمی کند.
گفتم که کارت دعوت ندارم. گفت یکی اضافه دارم . ساعت سه ونیم از خوابگاه به طرف باغ بابر روان شدم. قرار ملاقات، روبه روی حوزه سوم پولیس با مهدی بود.بعداز چند دقیقه به حوزه پولیس رسیدم. مهدی را همراه دوست اش دیدم. منتظر موترهای دیراز«اتوبوس» بودیم اما هرقدر منتظر ماندیم موتردیرازپیدا نشد. سرانجام تاکسی رادست دادیم و سوارشدیم هنگام نشستن روی چوکی احساس خوبی نداشتم یخ یخ میشد. موتروان را گفتم چوکی تان تر است ؟گفت: موتررا تازه شستم . دوست مهدی گفت: خیر است شلوارت سیاه است مالوم نمی شود. بعداز چند دقیقه خود را روبه روی باغ بابر یافتم. وقتی داخل قصر ملکه شدم انبوهی ازمردم رادیدم که یا درحال احوالپرسی بودند یا در حال صحبت کردن ،درگوشه ی چند نفرجمع شده بودند. به آنها نزدیک شدم روی میز پوست کارت های زیاد موجود بود. همه فقط به آنها نگاه می کردند اما کسی جرأت گرفتن آنها را نداشتند. یکی گفت مفت است بگیرید ،بعد از چند دقیقه ، میز خالی از پوست کارت شد.

بعد ازچند لحظه به سوی اتاق بزرگی که درگوشه ی ازقصر بود رفتم. مهمانان دیگری که آرام روی چوکی نشسته بودند را یافتم که منتظر سخنرانی بودند. من هم درگوشه ُی نشستم. چند لحظه بعد بصیرسیرت را جلو حضار یافتم. آقای سیرت سخنان خود را با شعری آغاز نمود.بعد از خوش آمدید گفتن به مهمانان از آقای احمد بهزاد خواست تا درباره هنرو فرهنگ صحبت کند. آقای بهزاد از هنرمندان و عکاسان به عنوان قوه ی موثردر راستای دموکراسی در جامعه یاد کرد. ودرمیان سخنان اش از سیاستمداران افغانستان گله وشکایت کرد. بعداز سخنرانی احمد بهزاد نوبت به عکاسی آمد که خیلی برایم دوست داشتنی است آقای نجیب الله مسافر« مردی که تنها عکس می گیرد.» با لحن ساده به همه سلام داد واز همه به خاطر آمدن تشکری کرد. و گفت: یک عکس هزار کلمه رابیان می کند. زیاد حرف نزد فقط درباره 9 ولایت که بعد از کابل،که نمایشگاه در آنجابرگزار می گردد معلومات داد. و در آخر دو باره از مهمانان تشکری کرد. بصیرسیرت از همه خواست تا به نمایشگاه تشریف ببرند. روبه روی اتاق برزگ، سالن بزرگی بود که عکس ها بطور منظم ترتیب داده شده بودند. همه به سوی سالن روان شدند. من درمیان عکس ها گم شده بودم. فقط« عکس» نگاه می کردم. دختران زیبا عکس می گرفتند؛بچه ها شیک عکس می گرفتند. ازخود شان عکس می گرفتند از تابلوها عکس می گرفتند. آنجا همه چیز بود شیرینی، آب سیب، عکس،تابلو،لبخند، شادی، آقای مسافر، دوربینٍ، اما رضا ساحل نبود! عکس هایش بود، درگوشه های بعضی از عکس ها باخط ریز نوشته بود توسط: رضاساحل. داشت شهر کابل را سیاهی فرامی گرفت وگرد و غبار شهررا در خود گم می کرد به سوی خوابگاه روان شدم. شب تابلو ی«پرواز بعد از جنگ » را درخواب دیدم. دخترک پرواز کرده بود و درمیان ابرها گم شده بود.

No comments:

Post a Comment